اول صبح...
شکر می گویم در ابتدای صبحی زمستانی
وقتی گوشه پرده اتاقم راکنار زدم ودانه های سفید برف را روی دامن هستی تماشاکردم… زمین رادیدم همچون عروسی که شال سفید بر سر کشیده وارام ارام دانه های نقل سفید برسر وروی این عروس زیبا نثار می شود…
وخداوند چه زیبا طبیعت را در پایان زمستان
به جشن باشکوه سرما وبرف فراخواند…
وشکوه وابهت خود را در هستی به نمایش گذاشت…
ومن در بهت این همه زیبایی را تماشا می کنم
وبی اختیار از اعماق وجودم به ذکر مشغول می شوم…
سبحان الله…
الحمدلله…
الله اکبر…